گزارش و خاطرات عملیات والفجر۸
دست نوشته های شهید حسن رضائی (کتاب هزار روز سبز)
جمعه ۴/۱۱/۱۳۶۴:
«فهمیدم فردا صبح قرار است برویم به اردوگاه عرب. بچّهها را جمع کردم و گفتم «فردا مىرویم
اردوگاه» و سازماندهى جدید را گفتم. بعد آنهائى که اسلحه مىخواستند فرستادم اسلحه خانه.
حرکت کردیم براى مسجد، دعاى سمات و سپس نماز مغرب و عشاء را خواندیم. یک گروه
سرود از شهرکرد سرود خواند و بعد حاجآقا درباره ولایت و حضرت زهرا علیهاالسلام منبر رفت و بعد
سینهزنى بود. در این بین یکنفر که غشى بود و باد مىگرفتش، باد او را گرفت، بردیم بیرون، بعد از
مراسم. آمدم اتاق، شام خوردم و ساعت ۴۵/۸ نوار مصاحبه ویدیوئى آقاخانى را گذاشتند تا ساعت
۱۰ که تمام شد.»
شنبه ۵/۱۱/۱۳۶۴:اردوگاه عرب
«هنگام صبحگاه که شد گفتند: «آماده شوید براى رفتن به اردوگاه عرب» آماده شدیم و مراسم
صبحگاه اجراء شد، ساعت ۳۰/۷ حرکت کردیم و گروهان ما اوّل حرکت کرد. خلاصه ساعت ۹
رسیدیم اردوگاه… سپس به دُرُست کردن چادر و سوله پرداختیم، صبحانه را خورده، ساعت ۱۰
رفتیم کلاس عقیدتى… بعد از ناهار مجدداً کار مىکردیم تا ساعت ۳۰/۳ که گروهان بخط شد و سیّد
مهدى خمپاره ۸۱ م را آموزش داد به گردان، ساعت ۳۰/۴ کار تمام شد… بعد از شام براى دسته
جلسه گذاشتم و تذکراتى دادم، صحبت کردیم و بعد از آن با نیروهاى تجربهدار و قدیمى دسته جلسه
جداگانهاى گرفتیم و صحبت کردیم تا ساعت ۹ آمدم سوره واقعه را خواندیم و خوابیدم.»
یکشنبه ۶/۱۱/۱۳۶۴:
«مراسم صبحگاه اجراء شد و بعد از آن دویدیم. امروز خیلى بچّهها را دواندند. سپس نرمش
کردیم، شهیدى چند تذکر داد و آمدیم چادر، صبحانه خوردیم. از هنگام دو باران بصورت کم
مىبارید براى کلاس عقیدتى رفتیم در محوطه گردان ابوالفضل علیهالسلام. در یک سوله بزرگ کلاس برقرار
شد و راجع به آیه « و ما رمیت اذ رمیت ولکنّ اللّه رمى » صحبت شد.
ساعت ۳۰/۳ که گروهان در دسته ۲ جمع شدند آقاى گلابدار راجع به تأثیر بُعد معنوى در
عملیاتها و مسائل نظامى صحبت کردند. آمدم چادر، چراغ قوه را دُرُست مىکردیم تا هنگام اذان
مغرب. من گزارش دیروز و امروز را تا الآن ـ که ساعت ۳۰/۹ است ـ نوشتم و چون خسته بودم زود
خوابیدم و بچّهها شک کرده بودند که رزم باشد، اسلحه و تجهیزات خودشان را آماده کرده و خوابیده بودند. در ضمن امروز عصر قبل از نماز مغرب و عشاء پدر محمد خاکى ـ که مقدارى از هدایاى
مردمى را آورده بود شهرک ـ آمده بود اردوگاه و او را دیدم.»
دوشنبه ۷/۱۱/۱۳۶۴:
«امروز چون زمینها خیس بود نیروها را پیادهروى بُرده بودند. بعد صبحانه خوردیم. کلاس
عقیدتى را برقرار کرده و بعد از کلاس، بابائى براى کادر ـ یعنى همه مسئولین تا معاونین دستهها ـ
کلاس گذاشت، و قبل از آن کمى (بشین، پاشو) [کار کرده] و دویدیم. بعد کلاس خمپاره گذاشتند تا
ساعت ۱۱٫٫٫ ساعت ۳۰/۳ بخط شده رفتیم کلاس آر پى جى ۱۱ که عباسى آموزش داد. ساعت ۳۰/۵
ـ بعد از اینکه تجهیزات همه بچّهها را تک به تک دیدم ـ آمدیم چادر. در ضمن از امروز صبح کار
برقکشى شروع شد. بعد از شام جلسه دسته بود و على کاظمى صحبت کرد و نقش غرور در
عملیاتها را که موجب شکست مىشود [مطرح کرد] و چند نکته دیگر. من هم کمى حرف زدم.»
سهشنبه ۸/۱۱/۱۳۶۴:
«بخط شده و چند تذکر راجع به «زود به خط شدن» دادیم. بعد با رمضانزاده سوار یک آمبولانس
شده و رفتیم شهرک. در محوطه گردان بودم… تا محمود باباصفرى آمد. کلید ساختمان را گرفته و با
رمضانزاده رفتیم چیزهائى را که مىخواستیم برداشتیم. رفتیم کلاسِ خمپاره ـ که آقاى جهدى
آموزش داد ـ بعد از کلاس هر دسته یکى از خمپارهها را برداشت ما خمپاره ۸۳ را بردیم. بعد کمى
تاکتیک کار کردیم.»
چهارشنبه ۹/۱۱/۱۳۶۴:
«ساعت ۴ گروهان را بخط کردند. کمى دویدیم. در کنار مسجد، شهیدى نکاتى را که باید در
عملیاتها رعایت کرد، گفت. سپس دپوگیرى کردیم. بعد از آن دستهاى دپوگیرى کردیم. ساعت ۳۰/۵
برگشتیم و براى نماز رفتیم مسجد، زیارت عاشورا، نماز صبح و دعاى عهد را خواندیم… بعد از
اجراى صبحگاه توسط برادر گلابدار گروهان دوید، نرمش کردیم و چند تذکر داده و گفتند: «بعد از
ظهر مىرویم میدان تیر» آمدیم آسایشگاه و صبحانه خوردیم. بعد رفتیم کلاس عقیدتى و آخر کلاس
بچّهها حال خوبى پیدا کرده، سینهزنى کردند… ناهار ـ چلو کباب ـ خوردیم و ساعت ۲ بخط شده
سوار ماشینها شدیم و رفتیم اردوگاه قدس. در میدان تیر، ابتدا با کلاش [کلاشینکف] تیر زدیم. من و
سعیدى، حسینى و سیّد حسن رفتیم پیش آر پى جى زنها و کمکىها. بعد نارنجک تفنگىها و
خمپارهچىها گلوله زدند و ما هم آر پى جى زدیم و آمدیم پیش بچّهها. حاجى هم با کلت خودش
تیراندازى کرد. سوار ماشینها شده برگشتیم. در آخر راه ماشین در یک چاله افتاد ولى زود درآمد.
آمدیم اردوگاه، نماز تمام شده بود و خودمان نماز جماعت برقرار کردیم. بعد از نماز شام خوردیم
نصف دوم نوار شماره ۳ ترتیل را گوش کردیم.»
پنجشنبه ۱۰/۱۱/۱۳۶۴:
«بعد از صبحگاه دسته ما آماده شد که برویم بلم سوارى. رفتیم لب آب و نیروها در ترّادهها تقسیم
شدند. ساعت ۳۰/۷ حرکت کردیم مقدارى که رفتیم جلو، آقاى شهیدى طرز پارو زدن و دیگر مسائل
مورد نیاز در بَلَم سوارى را توضیح دادند. حرکت کردیم به صورت ستونى. خودم آخرین بَلَم بودم که
حرکت کردیم تا رسیدیم به یک مِهوا، صبحانه را خوردیم و حرکت کردیم چون آب کم بود، ترادهها
به گِل نشسته بود. پیاده شده بَلَمها را هُل دادیم تا رسیدیم به یک قسمت عمیق و سوار شدیم. در
برگشتن، ما بَلَم اولى ستون بودیم. ساعت ۳۰/۱۱ رسیدیم به اردوگاه، لباسهاى خیس را عوض
کردیم.
ساعت ۳۰/۹ شب گفتند با چکمه برویم. سوار تویوتا شده رفتیم شهرک. در راه برق هم رفت.
باران هم مىبارید. رفتیم در اتاق آموزش نظامى و منتظر بودیم تا برق کشیده شود. شهیدى و یکنفر
از گردان ابوالفضل علیهالسلام نوحه خواندند بعد توسط برادر حسن آقائى منطقه عملیاتى توسط نقشه و
کالِک توجیه شد و به سئوالات جواب دادند.»
جمعه ۱۱/۱۱/۱۳۶۴:شناسائى منطقه عملیاتى
«صبحانه را خوردیم و ساعت ۸ سوار تویوتا شده رفتیم براى منطقه، ساعت ۹ رسیدیم به آبادان و
خارج شدیم رفتیم بطرف خسروآباد و بعد در ساختمانى که اطلاعات، عملیات لشگر در آن بود،
رفتیم. قرار شد عدهاى پاى دکلى که اینجا بود، باشند و عدهاى در دکل عقبى ـ که بلندتر بود ـ با
محسن عابدى از مواضع خمپاره لشگر که زده بود دیدن کردیم. نوبت رفتن ما روى دکل که رسید
گفتند: «اینجا در دید دشمن است و اگر زیاد بروند بالا با تانک مىزند» و خلاصه نشد برویم. با یک
تویوتا آمدیم در مقر مهندسى سوار تویوتاى رضا عظیمیان شده و رفتیم از خطّ اوّل، نهرها و جادهاى
که لشگر زده بود، دیدن کردیم. بعد رفتیم پاى دکل که بچّهها آنجا بودند و تازه [نوبت] گردان
ابوالفضل علیهالسلام تمام شده بود. ما هم به نوبت رفتیم بالا و توسط یکنفر از دیدهبانها، منطقه را توجیه
شدیم… ساعت ۳۰/۵ حاجى آمد و سوار شده حرکت کردیم براى شهرک، وقتى آمدیم اردوگاه، نماز
تمام شده بود… بعد از آن یک جلسه براى دسته گذاشته و حرف مىزدم و قرار شد که بخط شویم.
رفتم اتاق گروهان، فشنگ رسام به آنها دادم. آمدم و ساعت ۱۵/۹ بخط شدیم و «ستارهشناسى»
داشتیم. یکساعت طول کشید و بعد آمدم سوله… ساعت ۳۰/۱۱ خوابیدم.»
شنبه ۱۲/۱۱/۱۳۶۴:
«امروز صبح چون بلندگوى تبلیغات تا هنگام اذان خاموش [بود] اکثریت نیروها مانند ما دیر بیدار
شدند. آماده شده نماز را خواندیم و براى صبحگاه بخط شدیم. بعد از صبحگاه به همه نیروهاى
گردان ماسک داده شد. گروهان ما رفت گوشه اردوگاه و آقاى شهیدى کمى پیرامون فوائد ماسک
صحبت کرده، شکرفروش راجع به زدن و برداشتن ماسک صحبت کرد. بعد گروهان با ماسک دوید.
آمدیم صبحانه خورده رفتیم کلاس عقیدتى، آخر کلاس، در مصیبت بچّهها حال خوبى پیدا کردند…
ساعت ۳ تا ۳۰/۳ خوابیدم و بعد بخط شده رفتیم در کلاس (ش. م. ر) که ساعت ۱۵/۴ تمام شد…
بعد از نماز آمدیم آسایشگاه، امشب قرار بود جلسه دسته باشد و چون قرار بود در گردان فیلم
سینمائى بگذارند جلسه [ملغى] شد و بعد هم فیلم لغو شد… من هم زود حدود ساعت ۹ خوابیدم.»
یکشنبه ۱۳/۱۱/۱۳۶۴:
«بعد از صبحگاه گروهان با ماسک دوید، نرمش کرد و بچّهها هنوز ماسک زده بودند، شهیدى
حرف زد و بعد از آن رفتم کلاس (ش، م، ر) یک مربى آمد و عوامل خفه کننده و خون را آموزش داد.
اطلاع پیدا کردم که دسته ۳ گروهان ما را مىخواهند ببرند براى پدافند از خط لشگر. بعد از صبحانه،
همه گردان سرکلاس عقیدتى بود و من بچّهها را تک تک فرستادم کلاس… ساعت ۲ با ماشین بابائى
رفتم شهرک و در اتاق عظیمى مرخصىهایم را حساب کردم و رفتم مدارک پایان خدمت را تحویل
دادم. حقوق دیماه (۳۸۵۰ تومان) را گرفتم و آمدم گردان… نماز را خواندم و دعاى توسل تمام شد
رفتم مسجد، از گردان حضرت ابوالفضل علیهالسلام آمدند گردان، سینهزنى و عزادارى شد. در ضمن صبح
سید کریم از اینکه دستهاش مىخواست برود خط و از عملیات عقب مىافتاد. ناراحت بود. تا ظهر
حاج آقا سلیمانى و حاج بابائى با او حرف مىزدند تا راضى شد.»
دوشنبه ۱۴/۱۱/۱۳۶۴:
«ساعت ۳۰/۲ با صداى شلیک آر پى جى و گلولههاى دیگر از خواب بیدار شده فهمیدیم که «رزم
شبانه» است. بخط شده رفتیم پشت خاکریز نشستیم آقاى گلابدار صحبت کردند و آقاى شهیدى هم
راجع به پاکسازى و دیگر نکاتى که در عملیات مورد نیاز است صحبت کردند جهتیابى در شب
بوسیله ماه را گفتند و ساعت ۳۰/۳ کار تمام شد. ساعت ۴ مجدداً خوابیدم تا هنگام اذان که بیدار شده
رفتیم نماز صبح و دعاى عهد را خواندم. هنگام صبحگاه با ماسک تنها، بخط شدیم. بعد از صبحگاه،
در چادر دسته ۳ خودمان ـ که خالى بود ـ جمع شدیم کلاس (ش ـ م ـ ر) بود. بعد از کلاس
صبحانه خوردیم و ساعت ۳۰/۹ کلاس عقیدتى حاج آقا سلیمانى راجع به حِلْم و بُردبارى صحبت
کردند… ساعت ۲ گفته بودند مسئولین دسته ها و معاون اوّلها بیایند عکس هوائىِ منطقه عملیاتى را
ببینند. رفتیم و ساعت ۳۰/۲ حاج آقا بابائى آمد و بعد عکس هوائى را آورد و دیدیم. ساعت ۳۰/۳
تمام شد و گروهان کلاس امداد داشتیم… بعد از شام مسجد فیلم سینمائى گذاشته بود و ما جلسه
داشتیم چند نفرى مىخواستند بروند فیلم ببینند و خلاصه جلسه را گذاشتیم. شیرانى صحبت کرد و
یک حدیث خوانده و بعد راجع به اطاعت از فرماندهى حرف زد. ساعت ۳۰/۸ جلسه تمام شد…
گزارش کار امروز را نوشته سوره واقعه را خواندم و ساعت ۱۰ خوابیدم.»
سهشنبه ۱۵/۱۱/۱۳۶۴:
«ساعت ۳۰/۱۲ بر اثر صداى شلیک گلوله هاى آر پى جى بیدار شده زود بخط شدیم بعد از کمى
بشین پاشو و دویدن برادر شهیدى نکاتى دیگر از مواردى که براى عملیات باید رعایت کرد را گفتند
و خلاصه ساعت ۳۰/۲ تمام شده ساعت ۳ خوابیدم تا ۳۰/۵، آماده نماز شده و در مسجد، زیارت
عاشورا، نماز صبح و دعاى عهد را خواندیم. بعد براى صبحگاه بخط شده و بعد از آن راهپیمائىِ
گردانى بود. گروهان ما، گروهان آخر بود و مرتب مىدویدیم. خلاصه بعد از راهپیمائى، بابائى
جهتیابى در روز و در شب را سریع گفت. ساعت ۹ رفتیم صبحانه خورده ساعت ۳۰/۹ کلاس
عقیدتى بود. تا ساعت ۳۰/۱۰، بعد از آن ساعت ۴۵/۱۰ براى کادر تا معاونین دستهها، حاج آقا
سلیمانى کلاس عقیدتى گذاشت و نزدیک ظهر بود که تمام شد… ساعت ۳۰/۳ رفتیم کلاس و بقیه
درس امداد را ناصرنیا گفت، شهیدى ادامه مواردى که در عملیات باید رعایت کرد و قربانى هم راجع
به زرهى گفته و توضیحاتى دادند. ساعت ۳۰/۵ تمام شد. آماده براى نماز شده رفتیم مسجد و بعد از
نماز دعاى توسل و بعد سینهزنى بود و بچّهها حال خوبى داشتند. بعد آمدم دسته و شام خوردم.
چون امشب دسته ما نگهبان بود، لیست نگهبانى را نوشتم، با بچّهها صحبت کرده و سوره واقعه را
خواندم ساعت ۱۰ خوابیدم.»
چهارشنبه ۱۶/۱۱/۱۳۶۴:حرکت از شهرک به منطقه براى عملیات (آبادان)
«ساعت ۴۵/۱۲ ما را براى رزم ـ بطور آرام ـ بیدار کردند. بخط شدیم. بابائى در میدان صبحگاه،
براى گردان مواردى که باید در عملیات رعایت کرد را گفت و نزدیک ساعت ۲ گردان به یک ستون
حرکت کرده ما گروهان آخرى بودیم. بعد از کمى راه رفتن زدیم به جاده اردوگاه و قرارگاههاى بعد
از آن را پاکسازى کرده برگشتیم پشت جاده، پدافند کردیم. بچه ها سنگر مىکندند… آمدیم اردوگاه،
ساعت ۳۰/۴ بود. چائى دُرُست کرده خوردیم. ساعت ۵ خوابم بُرد تا اذان ـ که رفتیم مسجد ـ زیارت
عاشورا، نماز صبح و دعاى عهد را خواندم… بعد بخط شده گردانى دویده و نرمش کردیم. آمدیم
صبحانه خورده ساعت ۳۰/۹ رفتیم کلاس عقیدتى و تا ساعت ۱۰ معطل شدیم حاج آقا نیامد. بابائى
گفت: «اثاث را جمع کنیم تا برویم شهرک» اثاث را جمع کرده ساعت ۳۰/۱۰ سوار شده آمدیم شهرک
و آمدم دسته، سرنیزهها را تقسیم کرده، گزارش کار دیروز و امروز را ـ تا الآن که ساعت ۱۲ است ـ
نوشتم. ظهر که شد نماز خواندم… بابائى کالِک را توجیه کرد و مسئولین گردان تا مسئول دستهها را
معرفى کرد براى تمام نیروها، آمدیم اتاق. ساعت حدود ۹ سوار اتوبوسها شده و با جمشید قربانى
کنار هم بودیم. تا آبادان خوابم برد و بعد دیگر قربانى نگذاشت بخوابم رسیدیم به خسروآباد پیاده
شده رفتیم در یک خانه و در یک اتاق ۵×۳٫ به هر صورتى که بود همه در آن اتاق ساعت ۳۰/۱۱
خوابیدیم.»
پنجشنبه ۱۷/۱۱/۱۳۶۴:
«بخط شده رفتیم ۲۰۰ متر آنطرفتر در یک کوچه دیگر یک خانه خوب پیدا کردیم، دربهایش را
باز کردیم و در آنجا مستقر شدیم باران هم مىبارید. صبحانه را خوردیم و در خانهها دنبال نفت و
قند و چائى بودیم تا بالاخره یک علاءالدین روشن کردیم با سید جواد از تدارکات لشگر قند و چائى
گرفته دُرُست کردیم و خوردیم بعد خشابهایم را تمیز کرده و اسلحه را، هم. کم کم ظهر شد نماز
خوانده ناهار خوردیم و هوا از حالت ابرى درآمده، آفتاب شد. قرار شد از آنجا برویم. ولى مجدداً
هوا ابرى شد و نرفتیم… بعد گروهانِ ما را دسته به دسته از روى عکس هوائى توجیه کردند تا ساعت
۴٫ ابوشهاب آمده براى گردان از روى عکس هوائى و نقشه مقدارى توجیه کرد، مقدارى هم صحبت
نمود. بعد از آن قرار شد برویم. بعد گفتند نماز را بخوانیم و شام بخوریم. همین کار را کردیم ساعت
۳۰/۸ بخط شدیم. آیفا آمد سوار شده حرکت کردیم. ساعت ۳۰/۹ رسیدیم به نزدیکىهاى خط،
رفتیم در یک خانه ولى یک اتاق کوچک بود و جا نبود. بعد دسته ما آمد در مقر دیدهبانى و توپخانه و
دسته در دو اتاق تقسیم شد. ساعت ۳۰/۱۰ نگهبان گذاشتیم و من خوابیدم.»
جمعه ۱۸/۱۱/۱۳۶۴:
«بعد از اذان، نماز صبح، زیارت عاشورا و دعاى عهد را خواندم و سید حسن را ـ که از شب
گذشته تا بحال ندیده بودمش ـ دیدم و حرف زدیم. سپس چراغ و کترى پیدا کرده مقدمات چائى را
فراهم کردیم. بعد با بچّهها راجع به موقعیت مکانىِ اینجا حرف زدم. بعد از آن با بچّهها پستههاى
سلیمى را خوردیم.
نماز را در حیاط خواندیم و بعد دعاى توسّل بود بعد از آن آمدیم یکى از اتاقهاى دیدبانى که برق
داشت و خالى شده بود را گرفتیم و نظافت کردیم.»
شنبه ۱۹/۱۱/۱۳۶۴:
«رفتم دنبال قربانى آمد و ساعت ۳۰/۱۰ موهاى سرَم را کوتاه کرد. با شامپو و آبگرم شستم…
بچّهها را جمع کردیم براى عکس گرفتن. که در وسط کار گفتند: «در ساختمانى که گروهان ابوذر
است جمع شوید» رفتم آنجا، گردان «یازهرا علیهاالسلام» هم آمد. برادر حسن آقائى مسئول محورى که
گردان ما در آن بود، صحبت کرد و بعد کادر گردانها را تا رده معاونین گروهانها معرفى کردند…
کم کم مغرب شد آمد دسته به نیروها جلیقه دادم.»
یکشنبه ۲۰/۱۱/۱۳۶۴:آغاز عملیات والفجر ۸ با رمز یا فاطمه الزهرا علیهاالسلام
در منطقه فاو عراق ـ ساعت ۱۰ شب
«ساعت ۵ بود که در اطراف آبادان بیدار شده نماز خواندم تا اذان، که نماز صبح، زیارتِ عاشورا و
دعاى عهد را خواندم سپس صبحانه خورده با بچّهها حرف مىزدم. بچّهها اسلحه، تجهیزات و
ماسکهایشان را مجدداً بازرسى کردند. ساعت ۹ رفتم تدارکات گردان… برگشتیم ساختمان و دیدم
[واحدِ] دیدبانى کلاًّ از آنجا رفته اند قرار شد دسته ۲ هم بیاید پیش ما. یک اتاق که اثاث داشت را به
بچّهها گفتم خالى کنند براى اسلحه و تجهیزات. کم کم نزدیک ظهر شد قرآن و نماز خوانده بعد ناهار
خوردیم. ساعت ۳۰/۲ گفتند: «آماده شوید براى رفتن» آماده شده سوار بنز شدیم و حرکت کردیم.
ساعت ۴۵/۳ در نزدیکى خط اوّل و ابتدا در نخلستان بودیم فیلمبردار از ما فیلم گرفت. رفتیم سنگر
مخابرات و بعد از یکساعتى رفتیم در سنگر تخریب ـ که همان محلّى بود که اوّل رفتیم ـ سید ناصر را
دیدم که مینهاى ضد تانک (ام ـ ۱۹) را براى کار گذاشتن در سنگرهاى تانک آماده مىکردند. تقریباً
مغرب شد. نماز خواندیم و بعد دعاى توسل را کیانى و واصفى خواندند بچّه ها حال خوبى داشتند.
بعد رفتم گروهان ابوذر، آنجا هم دعاى توسل باحالى بود… برگشتم سوله تخریب پیش بچّه ها،
تجهیزات را بسته و نشستیم چون تعداد [نیروها] زیاد بود و جا کم، فقط جاى نشستن آنهم به سختى
وجود داشت. در حال خواب و بیدارى بودیم تا ساعت ۱۰ که ابتدا غواصها رفتند در آب و ساعت
۳۰/۱۰ [شب] درگیرى شد. بعد ما را حرکت دادند. آمدیم لب قایقها، ساعت ۱۲ سوار قایق شده
آمدیم نزدیک ساحل آنطرف و در آب پیاده شدیم و تا نصف تنه در آب بود. راه رفتیم تا رسیدیم به
خشکى. گردان جمع شده به ستون یک حرکت کردیم. در راه بطرف جاده آسفالت مىرفتیم که یک
گلوله در ستون گروهان یاسر آمد و تعداد زیادى را زخمى و شهید کرد. ما به راه خود ادامه دادیم.»
دوشنبه ۲۱/۱۱/۱۳۶۴:
«تا اینکه ساعت ۲ رسیدیم به جاده آسفالت فاو ـ البحار، ۲۰۰ متر جلوتر از آن یک خاکریز خوبى
بود رفتیم پشت آن و پدافند کردیم. بچّهها مشغول کندن سنگر شدند. خسته و خیس بودیم. با سید
جواد حرف زدیم و از سرما مىلرزیدیم. کمى خوابیدم تا موقع نماز شد. به بچّهها سر مىزدم، نماز را
خواندم هوا روشن شد با سید حسن دنبال خط به بچّهها سر مىزدیم و بعد با سید جواد رفتیم دنبال
مهمات بعد رسیدیم سرِ سه راه به پشت جاده آسفالت و حلاجى را دیدم که شب گذشته مجروحین
را بسته بود رسیدگى به مجروحین و لباسهایش خونى بود. با او و سید جواد برگشتیم پُشت دپو و
نشسته بودیم که حدود ۸۰ نفر از پشت جاده آسفالت آمدند روى جاده و اکثریت در تردید بودند که
اینها عراقى هستند یا خیر؟ یکى تیزاندازى مىکرد، دیگرى مىگفت: «نزنید اینها از لشگر نصر
هستند» قضیه آن موقع صد در صد معلوم شده و از تردید خارج شدیم که دو نفر از لشگر نصر سوار
یک موتور هونداى ۲۵۰ بودند (و نفر عقبى هم یک بیسیم بسته بود و معلوم بود که اینها از مسئولین
یا از پیکهاى لشگر هستند) از سهراه لشگرِ ما روى جاده آسفالت بطرف سه راه نصر حرکت کردند و
آن نیروها [ ۸۰ نفر فوق] این دو نفر را با تیر زدند نفر عقبى شهید شد و راننده هم زخمى شد. در این
حال صد در صد معلوم شد که اینها عراقى هستند بچّهها به آنها شروع به تیراندازى کردند و همینطور
خود من. بعد دستمال سفید بالا کردند و تیراندازى قطع شد من و نوربخش برخاستیم برویم بطرف
آنها، که نوربخش ۸ مترى دپو در یک گودال یک عراقى را دستگیر کرد و او را هم به جمع آنها بردیم.
چون در این موقع تعداد زیادى از نیروهاى ما رفته بودند بطرف اسراء و آن منطقه را هم عراق
خمپاره مىزد. تعدادى از بچّهها را برگرداندم و آمدم پشت دپو، بعد مجدداً عدهاى دیگر از نیروهاى
عراق اسیر شدند من به نیروها و سنگرهایشان سر مىزدم. گزارش کار امروز را تا ساعت ۳۰/۱۰
نوشتم بعد رفتم یکسرى به بچّههاى خودمان و ابوذر زدم و احوالى از آنها پرسیدم… ساعت ۳ بود که
رفتم در سنگر شاهنگى ـ که از آنطرف دپو، از کمین برگشته بود ـ حرف مىزدم در خط مىگشتم و
رفتم گروهان ابوذر، بچّههاى آنها کیسه خواب آورده بودند و من چند نفر را فرستادم دنبال کیسه
خواب، [مسئولین] گردان [هاى] «یازهرا علیهاالسلام، امیر المؤمنین علیهالسلام، ابوالفضل علیهالسلام» و حاج على قوچانى
در خط بودند. قوچانى وظیفه آنها را در حمله امشب مىگفت بعد من با گرجى راجع به حدّ نگهبانى
و سنگرهاى نگهبانى حرف مىزدیم. آمدم براى نگهبانىِ دسته براى شب، سنگر تعیین کردم. تا
مغرب شد. نماز خوانده و ساعت ۷ خوابیدم.»
محل شهادت یکی از چندشهید شب اول عملیات ( شهید حسن گردان صراحی کنارجاده فاو البحار) اینجا مقتل بسیجیان گروهان یاسر بود.
شهید محمدرضا مقرازگر دسته ۲ یاسر
سه شنبه ۲۲/۱۱/۱۳۶۴:
«در خط پدافندىِ مرحله اوّل عملیات والفجر ۸ ساعت ۱۲ نیمه شب، سید حسن مرا بیدار کرد و
پاسبخش بودم به نگهبانهاى گروهان خودمان و [گروهان] ابوذر سر مىزدم شهیدى هم با یک
بیسیم چى در خط گشت مى زدند. ساعت ۲ کیانى را بیدار کرده و خوابیدم ساعت ۵ کیانى بیدارم کرد،
پاسبخشى دادم و ساعتِ ۶ که شد بچّهها را براى نماز بیدار کردم. نگهبانهاى روز را تعیین کردیم و
نماز خوانده در یک قوطى کمپوت چائى دُرُست کردم. ساعت ۳۰/۷ گونى و بیل آوردند. بچّهها
مشغول محکم کردنِ سنگرها شدند در ضمن تحرک دشمن هم در منطقه ـ از قبیل آوردن نیرو و
زرهى براى پاتک ـ بیشتر مىشد، بچّهها سنگرهاى تیراندازى و نگهبانى را محکم کردند و نیروهاى
پیاده دشمن بصورت دشتبان پائین جاده آسفالت آرایش گرفتند ولى بدون آتش کم کم جلو مىآمدند
و قصد نزدیک شدن به خاکریز ما را داشتند که با آتش بچّه ها ـ خصوصاً افراد در کمین جلو ـ
زمین گیر شدند و مرتب هم تلفات مىدادند. فشار دشمن در جناحى که [گروهان] یاسر بود، بیشتر
بود همینطور در جناحى که لشگر نصر بود. بعد دشمن خودروهاى حامل نفرات را بصورت کاروانى
حرکت مى داد بطرف فاو، که با آتش پر حجمِ توپخانه ما تعدادى از آنها آتش گرفت و جاده بند آمد
بقیه هم شروع به فرار کردند و ماشینها را گذاشتند. یکى از چیزهائى که در این عملیات نسبت به
عملیاتهاى دیگر [بیشتر] به چشم مىخورد، آتش مداوم و پرحجم ایران روى دشمن است. قبل از
ظهر رفتم از محدوده گروهان ابوذر، مهمات آوردم. با حلاجى هم صحبت کردم. وضع به همین
صورت بود که دشمن در جلوى ما زمینگیر شده گاهى جلو مى آمد و سپس عقب مى رفت. تا ظهر که
نماز خوانده مقدارى غذا خورده داخل سنگر در یک قوطىِ کمپوت چائى دُرُست کردم و با کیانى
خوردیم. کمى سنگر خودم را محکم کردم. وضع بصورت صبح بود. هنوز نیروهاى پیاده عراق
زمینگیر مانده بودند و تعویض مى شدند ساعت ۴ چندین گلوله در نزدیکى خاکریز بزمین خورد و
بچّه ها گفتند اسحاقیان، نوربخش، سلیمى شهید شدند. گلابدار هم به من گفت: «نیروها را بفرست در
سنگرهاى ابوذر» من هم نیروها را فرستادم و خودم هم رفتم آنجا کمى بعد همانجا هم [هدف] آتش
سنگینى شد ولى به شکر خدا، کسى طورى نشد ساعت ۵ از آنجا برگشتیم سنگرهاى خودمان. با
گلابدار و سعیدى برنامه نگهبانى را تنظیم کردیم. من هم رفتم براى دسته، ۷ سنگر نگهبانى تعیین
کردم و نیروهایش را مشخص کردم. هوا تاریک شد، نماز خواندم و ساعت ۷ رفتم در کیسه خواب
که بخوابم، حافظ آمد و به گلابدار گفت: «بچّهها آماده شوند، بروند عقب و با گردان «یازهرا علیهاالسلام»
عوض شوند.» به بچّهها گفتم که آماده شوند و آنها را فرستادم عقب و خودم هم با حدود ۱۰ نفر آمدم
تا در بین راه رسیدیم به آنها. بعد در نزدیک رودخانه پشتِ یک خاکریز مستقر شدیم و قرار شد که
بخوابیم بعد گفتند باید برویم عقب، آمدیم لب رودخانه منتظر قایق شدیم محمود برهانى و رمضان
کبیرى را دیدم بعد با قایق از رودخانه گذشتیم سوار یک بنز شدیم و آمدیم در همان کوچهاى که قبل
از عملیات در آن بودیم. خانه ها را گردان امام رضا علیهالسلام گرفته بود. من هم رفتم در یک اتاق، دیدم یک
کیسه خواب هست، رفتم داخل آن بعد فهمیدم اینجا اتاق کادر گردان امام رضا علیهالسلام است. خلاصه
ساعت ۱۱ خوابیدم.»
چهارشنبه ۲۳/۱۱/۱۳۶۴:
«در شهر آبادان در اتاق کادر گردانِ امام رضا علیهالسلام براى نماز صبح بیدار شده نماز خواندم. ساعت ۹
گفتند: «باید برویم در یک کوچه که با اینجا ۲۰۰ متر فاصله دارد» سید حسن یک خانه گرفته بود
آمدیم در آن و نظافت کردیم ساعت ۳۰/۱۰ گفتند: «باید برویم شهرک» ما، شاهنگى را گذاشتیم در
خانه و سوار مینى بوس شده حرکت کردیم آخرین دژبانىِ آبادان را مىخواستیم بگذرانیم و از آبادان
خارج شویم که ماجرا شروع شد: ماجرا از این قرار بود که هواپیماى عراقى آمده بود و مینى بوس ما
آخرین مینى بوس بود. مینى بوسهاى قبلى ما رفتند و دژبان شروع به تیر اندازى هوائى کرد احتمالاً
بطرف هواپیماى عراقى و مینى بوس را هم با تیر پنچر کرد. بچهها ریختند پائین و تیراندازى کردند و
از جمله خود من. کم کم زد و خورد شروع شد و آن دژبان هم ترسید و هول کرد. یک تیر زد به زمین
که از زمین ریگ بلند شد و خورد به پیشانى موسوى و زخمى کرد. یک ریگ ریز هم به بینى من
خورد که کمى خون آمد. خلاصه آن دژبان را کتک زدند و رفت در مقر خودشان، همهشان آماده
ایستادند و عدهایشان هم آمدند واسطه شدند ماجرا تقریباً خاموش شد بچّهها را فرستادیم و ما هم با
آن مینى بوس ـ که پنچر شده بود، پس از عوض کردن چرخش ـ آمدیم شهرک و جمشید هم آن
دژبان را بُرد اهواز تحویل بدهد. ساعت ۱۲ رسیدیم شهرک، حال و احوال طور دیگرى بود. ناهار
خوردیم و بچّهها لباس نو گرفتند.»
پنجشنبه ۲۴/۱۱/۱۳۶۴:
«اتوبوسها آمده بودند تا ما را ببرند. آماده شدیم و ساعت ۳۰/۷ سوار اتوبوس شده حرکت
کردیم براى آبادان… ساعت ۳۰/۸ بود که رسیدیم به محلّ گردان در آبادان و رفتیم در خانهها. ساعت
۹ صبحانه را خوردیم و در خانه با بچّهها حرف مىزدیم.
نماز خوانده ناهار خوردیم… و از قیامت، شهادت و شهید حرف مىزدیم تا ساعت ۴ که آمدم
کتاب مطالعه کردم و سپس خوابیدم تا ۳۰/۵ که رفتم بیرون و یک کوچه آنطرفتر وضو گرفته و با
کیانى قدم مىزدیم. رفتیم در کوچه گردانِ امیرالمؤمنین علیهالسلام و یک لودر در گِل تپیده بود. بعد اکبر
کبیرى را دیدم. آمدم در خانه، نماز خواندیم و بعد دعاى کمیل بود که شهیدى و نساجى خواندند.
بعد از دعا شام خوردیم و یک جلسه کوتاه گذاشتیم و بعد سوره واقعه را خوانده و ساعت ۱۰
خوابیدم.»
جمعه ۲۵/۱۱/۱۳۶۴:
«دعاى ندبه را خواندیم و بعد صبحانه خورده و اخبار [رادیو را] گوش کردیم و راجع به عملیات
کویت و اینها حرف مىزدیم. ساعت ۹ جلسه دسته بود و شاهنگى ابتدا در مورد فوائد این جلسات،
نماز صبح و اهمیت آن و اینجور مسائل صحبت کرد تا ساعت ۱۰ که جلسه تمام شد.
آماده دعاى سمات شدیم که شهیدى خواند و بعد سوره الرحمن را براى شهید بهروز رهنما
خواندیم… امروز مطلع شدیم که حاج على قوچانى ـ مسئول محور ۲ لشگر امام حسین علیهالسلام ـ شهید
شدهاند ـ هم چنین شایع بود برادر احمد کاظمى ـ مسئول لشگر نجف ـ هم شهید شده که تکذیب
شد. در ضمن شب قبل گردان حضرت ابوالفضل علیهالسلام عملیات کرده بود.»
لیست ۲۵ نفره دسته ۱ مقداد قبل از عملیات و الفجر ۸
۱٫ محمدحسن رضائى ۲٫ مصطفى کیانى ۳٫ سیدحسن اعتصامى ۴٫ على کاظمى ۵٫ سعید
نوربخش ۶٫ رجبعلى رنجبر (زخمى) ۷٫ محمود عسى ۸٫ محمدرضا آقاحسینى ۹٫ امراللّه آقاحسینى
۱۰٫ اصغر توکلى ۱۱٫ مرتضى شاهنگى ۱۲٫ حسین قانونى ۱۳٫ مرتضى شیرانى ۱۴٫ رسول خدمتکن
۱۵٫ محمد باقرى ۱۶٫ محمدرضا سلیمى (شهید) ۱۷٫ عباس وطنخواه ۱۸٫ حسن اسحاقیان
(شهید) ۱۹٫ حمیدرضا واصفیان ۲۰٫ مجید على بابائى ۲۱٫ سیف اللّه رمضانزاده ۲۲٫ قربانعلى یزدانى
۲۳٫ مهدى رجبى ۲۴٫ بهروز رهنما (شهید) ۲۵٫ مهدى حاجیان.
شنبه ۲۶/۱۱/۱۳۶۴:
«ساعت ۱۵/۸ گردان در دسته ۲ ابوذر جمع شد. برادر مطّلبى ـ معاونت اوّل گردان ـ چند تذکر داده
و همچنین تبریک و تسلیتى براى شهادت عدّهاى از نیروهاى گردان گفتند. بعد مراحل عملیات
والفجر ۸، مقصد و پایانِ مرحله سوم و در نهایت پایان عملیات را گفتند. ساعت ۹ تمام شد… عصر
که شد آمدیم در اتاق و قبل از خواندن سوره الرّحمن، کیانى چند مسئله احکامى گفت و سوره را به
نیّت شهید حسن اسحاقیان خواندیم. نماز مغرب و عشاء را خواندیم. فرخفال و منصورى
نوحهخوانى کرده و سینه زدیم. بعد هم شام خوردیم.»
یکشنبه ۲۷/۱۱/۱۳۶۴:
«از جعفر ترکیان و عملیات و الفجر ۲ حرف زدیم تا اینکه نگهبانى تمام شد رفتیم خوابیدیم تا
ساعت ۵، آماده نماز شده، زیارتِ عاشورا را فرخفال خواند و نماز صبح و دعاى عهد را خواندیم.
ساعت ۹ گفتند: «آماده شوید براى رفتن به اردوگاه عرب» بچهها پتوها و ظروف و اثاث را جمع
کرده و منتظر نشستند… ساعت ۱۲ مینى بوس آمد سوار شده رفتیم از ستاد حکم گرفتیم و ساعت
۳۰/۱ رسیدیم اردوگاه عرب. بچّهها نظافت کردند و پتو پهن کردند. ناهار (چلوکباب) خوردیم و بعد
نماز را خواندیم. چراغها را نفت کردم بچّهها رفتند نماز و من در آسایشگاه ماندم. نماز و قرآن
خواندم. آخرهاى دعاى توسّل رفتم و بعد از دعا آمدم سوله، شام را دادیم بچّهها خوردند ساعت ۹،
بهرام یزدانى حدود ۱۰ دقیقه صحبتهاى جالبى کرد راجع به شهید شدن بچّهها و مسئولیت ما در قبال
آنها.»
دوشنبه ۲۸/۱۱/۱۳۶۴:
«ساعت ۲ بعد از ظهر رفتیم سوله تبلیغات که بابائى با مسئولین و معاونین دستههاى گردان جلسه
داشت. مقدارى راجع به صفات یک مسئول و وظائف آنها حرف زد بعد درباره عملیات، کالک و
خط پدافندى فعلىِ عملیات و اهداف آینده آن گفته شدو نقاط ضعف را بررسى کردند تا ساعت
۳۰/۳ که تمام شد. (البته یکسرى حرفهاى بابائى در مورد برخورد من با گلابدار و شهیدى بود) در
آخر به من گفت: «شنیدهام یاغى شدهاى» کمى با او حرف زدم. در ضمن چند نفر نیروى جدید هم از
رهنان اعزام شده بودند و رنجبر هم ـ که زخمى شده بود در عملیات، و رفته بود اصفهان ـ برگشته
بود و مسلّح شد مجدداً. بعد از لباس شستن رفتیم مسجد… یک برگه راجع به مشخصات بچّهها و
سلاحهاى آنها پر کردم.»
سهشنبه ۲۹/۱۱/۱۳۶۴:
«مشغول مرتب کردن کارهایم بودم تا ساعت ۳۰/۸ که مراسم براى شهداء در سالن ویدیوئى
گردان برگزار شد و امام جمعه اردستان صحبت کردد نوحهخوانى و سینهزنى شد تا ساعت ۳۰/۹٫
آماده حرکت شدیم ساعت ۳۰/۱۰ ماشینها آمدند، سوار مینى بوس شده ساعت ۱۱ رسیدیم اردوگاه
عرب. تخمه مىخوردیم و حرف مىزدیم تا ساعت ۱۲ که آماده نماز شدم قرآن خوانده و رفتم
نمازخانه، نماز خواندم. بعد آمدم دسته و از نیروها تعداد عملیاتهائى که شرکت کرده بودند سئوال
کردم و شماره اسلحه آنها را نوشتم.
بچهها را بیدار کرده سوره الرحمن را به نیّت شهید سلیمى خواندیم. چون باران از ساعت ۳
شروع به باریدن کرده بود، نمازخانه و اطراف آن را آب گرفته بود. باران زیادى آمده بود. نماز را در
سوله خواندیم و شام خوردیم و بعد از آن، جلسه بود… چند نکته بود که تذکر دادم. ساعت ۹ تمام
شد.»
چهارشنبه ۳۰/۱۱/۱۳۶۴:
«به خیال اینکه امروز ـ چون زمین خیس است ـ صبحگاه نیست. جلسه گذاشته و در آن نقاط
قوت و ضعف عملیات را شاهنگى گفت. ساعت ۴۵/۶ صبحگاه برگزار شد و بعد از اجراء، آمدیم
نوشته شده توسط معینی در یکشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۸:۲۷ ق.ظ