خاطرات عملیات کربلای ۴
مجموعه خاطرات گردان امام موسی بن جعفر(ع)ل۱۴ امام حسین(ع)
کتاب خودشکنان
حماسه ام الرصاص
صبح روز اول عملیات کربلای ۴، به اتفاق گروهان یاسر در جزیره «ام الرصاص» به طرف پلهای «ام البابی» در حال حرکت بودیم.
«استکی» معاون گروهان، ستون را کنترل می کرد و «ماشاء الله ابراهیمی» کنترل انتهای ستون را به عهده داشت.
در حال حرکت، مشغول تماس با فرماندهی بودم. با صدای رگباری ارتباط قطع شد. سیم گوشی توسط تیرهای دشمن قطع و چندین نقطه از لباسهای من و بی سیم چی سوراخ شده بود، اما درد و سوزشی که حاکی از اصابت گلوله باشد، احساس نمی کردیم.
به جز چند نفر که دشمن را مشغول کرده بودند، ستون را به عقب باز گرداندم. چاره ای جز این نبود.
منطقه هیچ محلی را برای سنگربندی و دفاع متقابل نداشت. با همان چند نفر جلوی پیشروی عراقیها گرفته شد.
امکان تماس با فرمانده گروهان «یاسر» وجود نداشت. ناگهان بیسیم چی او را دیدم. از او سراغ «موسوی» را گرفتم، گفت« شهید شده!
گفتم: الان کجاست؟
نشانه ای که می داد، درست کنار تیربار عراقیها بود.
حاتمی را صدا زدم و به او گفتم: به هر صورت که شده، جنازه سید را به عقب بیاورید.
گفت: نمی شود!
گفتم: اما سید به گردن ما حق برادری دارد!
تصمیم گرفتم خود اقدام کنم. به اتفاق جلو رفتیم. فاصله جسد تا عراقیها بسیار کم بود. حاتمی به من اطمینان داد که او را به عقب خواهد آورد. با این قول، از ادامه کار من جلوگیری کرد.
مدتی بعد خبر آورد که او را به عقب فرستادهاند و بشارت داد که او هنوز زنده است!
ناصرعلی بابایی
مراعات متأهلان
عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ به طور پیوسته انجام شد. گردان ما در هر دو عملیات شرکت کرده بود، اما به دلیل نیاز به نیرو، باز هم در منطقه حضور داشت.
قرار شد در یک عملیات آفندی دیگر شرکت کنیم،اما به عللی زمان آن به تأخیر افتاد.
حاج حسین از مدت حضور بچهها در منطقه و تعداد متأهلان سوال کرد. وقتی تعداد متأهلان و حضور بیش از سه ماه و نیم آنان را در منطقه گزارش دادم، مرا همراه خود به قرارگاه نزد آقامحسن برد. پس از ارائه گزارش و اعلام آمادگی نیروها خدمت برادر محسن، ایشان گفتند: از کلیه برادران تشکر کنید و بگویید با توجه به عقب افتادن عملیات،از مرخصی استفاده نمایند.
ناصر علی بابایی
هنر جانبازی
حاج آقا خیام نکویی، از بسیجیان دریا دل گردان امام موسی بن جعفر (ع)افزون بر چهل و پنج سال داشت و آرپی جی زن گردان بود. در عملیات کربلای ۴ مجروح شد . ده روز نگذشته بود که سراز پا ناشناخته و عاشقانه خود را به گردان رسانید تا در عملیات کربلای ۵ نیز آرپی جی زن گردان باشد، در آخرین روز پدافند، به علت اصابت ترکش خمپاره، پای چپ و چشم راست او جراحت برداشت تا مدال جانبازی را هم بر افتخارات دیگرش بیفزاید.
پدر مجروح شده بود که فرزند اسلحه او را بر دوش گذاشت و تا پای جان در مقابل دشمن پایداری نمود، تا عاقبت به فیض شهادت نائل آمد.
وقتی جنازه او را آوردند، خطاب به مردم گفت:شهادت فرزندم، به منزله دامادی اوست، هدیه شما، کمک به رزمندگان است. سپس آن عزیز، هدایای جمع آوری شده را روانه جبههها کرد.
«محمود جعفری»
حماسه و ایثار
عملیات کربلای ۴ بود، برای ادامه مأموریت گردان امام رضا (ع)به غرب جزیره ام الرصاص رفتیم.
گردان امام رضا به فرماندهی «محمد زاهدی» واقعاً حماسه ها آفریده بود. آنان توانسته بودند پاتکهای شدید دشمن را، از صبح تا نزدیک ظهر، به خوبی پاسخ دهند.
نیروهای دشمن با منطقه به خوبی آشنا بودند و چون احتمال چنین روزهایی را برای خود می دادند، قبلاً برای بازپسگیری منطقه، چندین بار مانور کرده بودند ، لذا پاسخگویی به پاتکهای دشمن در منطقه، توسط این گردان، خیلی با ارزش بود. برای تقویت رزمندگان، گروهان یاسر به کمکشان رفت. «مسعود استکی» که جانشین گروهان بود، پیشاپیش گروهان حرکت می کرد. اوضاع تقریباً بحرانی شده بود، از این رو حاج حسین به رغم حضور دیگر فرماندهان لشکر، خودش در جزیره حضور یافته بود. کنار خاکریز در حاشیه اروند، جلسه مشورتی گذاشت و قرار شد فقط استکی با یک دسته از نیروها، برای کمک به گردان امام رضا(ع) حرکت کند و بقیه نیروهای گردان، برای انجام عملیات شبانه آماده شوند.
غروب شاهد شهادت استکی و زمانی بودیم، شهادتی که باعث نجات صدها نفر دیگر شد.
آنان با مقاومت جوانمردانه خود، از محاصره شدن بقیه جلوگیری کردند.
ناصرعلی بابایی
سهشنبه ۲/۱۰/۱۳۶۵:
«ساعت ۷ آمدم ساختمان گروهان و قرار بود که ساعت ۳۰/۹ مجدداً کالک براى گروهان توجیه
شود. بعد با زیلوباف آمدیم موهاى سر و صورت مرا کوتاه کرد. رفتم نشستم حاج عباس (معینی)کالِک را
توجیه مىکرد و چند مطلب تازه گفت… کم کم براى نماز آماده شدیم. در اینجا که کترى کمتر است،
همیشه هر جا که بروى آتش روشن است و چائى بر قرار. اصلاً اینجا چائى بیشتر از عقب مىخوریم.
بچّهها هم بیکار هستند و چائى درست مىکنند. ظهر نماز را خواندیم و [قبل از آن] قرآن خواندم…
ناهار که چلومرغ بود خوردیم. سپس تعدادى پیشانىبند بود [بین] بچهها پخش کردم… گزارش
نوشتم تا ساعت ۴ شد. رفتم قرآن خواندم و آماده نماز شدیم. هنگام مغرب نماز را خواندیم و بعد از
آن مناجات حضرت على علیهالسلام را شهیدى و رضوى خواندند و سینهزنى کردیم و حال خوبى داشتند
چون باحتمال خیلى زیاد امشب شب آخر یک تعداد از بچهها بود که دور هم نماز جماعت
مىخواندند. بعد از این مراسم شام خوردیم و سوره واقعه را خواندیم و رفتم کادر مقداد، چائى
خوردم و سوره واقعه را مجدداً خواندیم با آنها. رفتم حمید را بیدار کرده و آمدیم تا گروهان ما. بعد
یک گلوله خورد نزدیک ساختمان. در ضمن بعد از شام حاج عباس آمد اتاق ما و از عملیات بیت
المقدس تعریف کرد که در همین موقع یک گلوله نزدیک ما خورد زمین. بعد از اینکه حمید رفت،
نماز امام زمان (عج) خواندم و ساعت ۱۰ خوابیدم.»
چهارشنبه ۳/۱۰/۱۳۶۵:
«یک تعداد خوابیدند و ما هم با سبزوارى، حلاجى و یکسرى دیگر از گروهان سرود مىخواندیم
و سینهزنى از روى شوخى مىکردیم. [بعد] رفتند اتاق دسته ما، که با پرتاب کیسه خواب از آنها
پذیرائى کردند، حلاجى و شکر اللّهى را گیر کشیدند و در دسته ۳، رضوى با حال نوحهخوانى کرد و
ما جواب دادیم که چند نفر هم رفتند در حال. بعد صبحانه خوردم و رفتم گروهان مقداد… آمدم
گروهان خودمان و براى آخرین بار اسلحه و تجهیزاتى را که باید در عملیات مىبردم، بستم و امتحان
کردم. اسلحهام را پاک کرده و کمى خیاطى کردم… قرآن خواندم تا ظهر شد. بعد از اینکه هنگام قرآن
خواندن، از من فیلمبردارى شده بود، من فهمیدم. بین دو نماز حاج آقا صنعتى صحبت کرد و ناهار را
مهمان ما بود. رفتم براى دسته، جلیقه گرفتم، طریقه بستن [آن را] گفتم و تقسیم کردم. چراغ قوه و
وسائل امدادگرها را دادم و گزارش نوشتم تا الآن ـ که ساعت ۳ است و هواپیماهاى دشمن در آسمان
هستند ـ و قرار است که عصر براى منطقه عملیات، حرکت کنیم… کم کم بچّهها شروع به خداحافظى
و طلب حلالیّت و طلب شفاعت از همدیگر کردند و چه شور و حالى دارند دوستان در آغوش هم و
در حال گریه مىگویند: «ترا به خدا سلام ما را به شهداء برسانید»، «ترا به خدا ما را حلال و شفاعت
کنید» خلاصه وضع به همین صورت بود تا مغرب شد نماز خواندیم و بعد از نماز مجدداً
خداحافظىها و حلالیتها و طلب شفاعتها شروع شد. گزارش نوشتم تا ساعت ۳۰/۶ که آماده
حرکت بطرف خطّ مقدم هستیم تویوتاها آمد و سوار شدیم. بعد از اینکه تمام گردان سوار شد،
حرکت کردیم و رفتیم بنه شهید ترکش. آنجا رفتیم داخل سولهها و استراحت مىکردیم. در چُرت
بودیم که حدود ساعت ۱ پیاده حرکت کردیم به ستون تا از پل نو گذشتیم. آمدیم در سولههاى گردان
یونس علیهالسلام و آنجا منتظر بودیم که بطرف خط حرکت کنیم ولى همه خوابشان برد و از رفتن خبرى
نبود.»
پنجشنبه ۴/۱۰/۱۳۶۵:عملیات کربلاى ۴ «جزیره امالرصاص»
«در سولههاى گردان یونس علیهالسلام خواب و بیدار بودیم تا کم کم صبح شد. نماز خوانده و رفتم
سولههاى مقداد با مهدى (خواهر زادهام) خدا حافظى کردم. نیروهاى گردان یونس علیهالسلام بالباس
مىآمدند و آمدیم در سوله، مقدارى صبحانه خوردیم… بعد آمدم در سنگر. توپخانه و هواپیماهاى
دشمن مرتب اطراف ما را مىزدند از ساعت ۹ تا ۱۰ چُرت زدم. ناهار آوردند خوردیم گزارش
نوشتم تا ساعت حدود ۱۱ گروهان یاسر حرکت کرد براى جلو همچنان در سوله پاى بیسیم نشسته
بودیم و گوش مىکردیم. هنگام اذان نماز خواندیم و ساعت ۱ گفتند «آماده شوید» آمدیم بیرون و در
نهر سوار قایق شدیم. وقتى حرکت کردیم یکى از قایقها رفت زیر آب ولى بچّهها طورى نشدند.
رفتیم تا رسیدیم به ساحل جزیره امالرصاص و پیاده شدیم. تا زانوهایمان رفت در گِل و به هر
صورتى که شد رفتیم داخل جزایر. بعد در جزیره در سنگرهاى لب ساحل پخش شدیم و آماده
بودیم. یکساعتى همینطور به چپ و راست مىرفتیم تا بالاخره بچّهها در سنگرها مستقر شدند.
وضعیت معلوم نبود که چکاره هستیم. کم کم نزدیک مغرب شد. حاج عباس (معینی) آمد کالِک را توجیه کرد
و گفت «قرار است امشب برویم سر پلها را بگیریم» لازم به تذکر است که گروهان یاسر در روز دو
مرتبه به نیروهاى دشمن زده بودند و خیلى فداکارى کردند. بعد از توجیه نقشه به بچّهها گفتم نماز را
بخوانند و آماده شوند. نماز خواندم و در سنگرها، بچّهها نگهبانى مىدادند نیروهاى لشگر قمر هم
یکمرتبه براى تک رفتند و برگشتند. خلاصه در سنگر چُرت مىزدیم تا ساعت ۱۱ که حاج عباس(معینی)
آمد و گفت «قرار است برویم عقب ولى یکطورى بچّهها را آماده کنید که نفهمند» به بچّهها گفتم
«جلیقه بپوشید» و خودم هم پوشیدم. ابتدا لشگر قمر [ بنى هاشم علیهالسلام ] رفت عقب، بعد گروهان مقداد
و بعد از آن هم ما آمدیم لب اسکله و سوار قایق شدیم و برگشتیم لب قصر پیاده شده آنجا سوار
تویوتا شده آمدیم بُنه شهید ترکش و آنجا سوار یک بنز شدیم بطورى که حتّى جاى ایستادن هم به
زحمت گیر مىآمد خلاصه حرکت کردیم بطرف شهرک و در راه سردمان شد ولى چاره نداشتیم بجز
خوردنِ سرما. خلاصه ماشین آمد کفیشه و پیاده شدیم. آمدیم لب رودخانه و با یک قایق آمدیم
اینطرف آب و پیاده آمدیم تا درِ شهرک، که دیدیم هواپیما شهرک را بمباران کرده است.»
جمعه ۵/۱۰/۱۳۶۵:
«کم کم آماده براى رفتن به اردوگاه شدیم. هوا که روشن شد حاج ناصر هم آمد. بچّهها را
فرستادیم و ساعت ۸ با حمید و سید جواد آمدیم لب جاده اردوگاه و با یک تویوتا آمدیم تا لب حمّام
اردوگاه عرب… آمدم سوله دسته و یوسفى را دیدم و با هم صبحانه خوردیم و خوابیدیم تا ساعت
۳۰/۱۲ که بیدار شده و نماز خواندیم… ناهار خیلى دیر آمد. بعد از خوردن ناهار با بچّهها حرف
مىزدم و ساعت ۴ شد. بیرون بودم تا کم کم مغرب شد. ابتدا قرار شد قبل از اذان برویم شهرک براى
حمّام ولى به بعد از اذان موکول شد. بعد از خوردن شام، از بس چند شب گذشته خواب دُرُست نرفته
بودیم، بچّهها رفتند شهرک و من و چند نفر دیگر در سنگر خوابیدیم.»
شنبه ۶/۱۰/۱۳۶۵:
«ساعت ۹ فهمیدم در دسته ۱ مقداد یک نارنجک منفجر شده و سه نفر زخمى شدهاند. رفتم در
سنگر کادر رحیم هم آنجا بود بحث داشتیم راجع به عملیات و اینجور مسائل تا ساعت ۳۰/۱۰ که
رفتم گروهان مقداد و مهدى را دیدم و فهمیدم محمّدى یک نارنجک که ضامن آن کشیده شده بود
ه را برداشته که ببرد بیرون و در حالیکه در دستان [خود] گرفته بوده، منفجر شده و ابتدا دو دست خودش از مچ قطع شده و امانىفر و عباسى هم زخمى شده بودند.
نوشته شده توسط معینی در شنبه, ۰۴ دی ۱۳۹۵ ساعت ۹:۵۸ ب.ظ